ماجراي عكسي كه جاودانه شد
به گزارش سرویس جامعه جهان به نقل از فارس، در بخشي از خاطرات احسان رجبي در يكصد و شصت و پنجمين شب خاطره حوزه هنري آمده است: وقتي جنگ شروع شد، من چهارده ساله بودم؛ دلم ميخواست به همراه بچههاي محله در جبهه حضور پيدا كنم اما برادر بزرگم مانع رفتنم ميشد تا اينكه يك سال گذشت و برادر و خانواده رضايت دادند به جبهه بروم.
حضور من در جبهه، مصادف بود با عمليات والفجر مقدماتي؛ در آن جا من به عنوان نيروي ساده مشغول شدم. خوب يادم هست كه قبل از اعزام نخستين فرمانده ما «مهدي جاويدي»، با ما اتمام حجت كرد؛ تا شايد افراد كم سن و سالي مثل من اگر ترديدي دارند پشيمان شوند و برگردند سر درس و زندگي خودشان يا اين كه نيروهاي زبده را شناسايي كند.
فرمانده همه را به صف كرد و خيلي جدي گفت «ببينيد عزيزان من! جبهه جنگ، به اين سادگي كه شما تصور ميكنيد نيست. آنجا جنگ واقعيه، توپ و تير و تانك و آتيشه، دست و پا قطع شدن داره، سر پريدن داره و ...»؛ فرمانده هر چه گفت هيچكس خم به ابرو نياورد و كوچكترين خدشهاي به عزم و ارادهاش وارد نشد. از آن به بعد هر جا عملياتي بود خودم را ميرساندم.
نخستين خاطرهام را از عكس «شهيد اميني» شروع ميكنم؛ در كربلاي 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قيمتي شده بايد خط و خاكريز حفظ شود. در چنين شرايط خطرناكي من و [شهيد] جانبزرگي و [شهيد] فلاحتپور تصميم گرفتيم براي تهيه عكس و فيلم به آن جا برويم.
اول به قرارگاه تاكتيكي رفتيم، عليرغم توصيه فرماندهان مبني بر نرفتن و صرف نظر كردن، تصميم گرفتيم به هر قيمتي شده خودمان را به خط مقدم برسانيم تا رشادت و ايستادگي بچهها را به تصوير بكشيم. بالاخره منتظر مانديم تا يك «پي ام پي» آمد و سوار شديم و به دل آتش زديم، مسير سخت و دشوار بود. دشمن با تمام توان و امكانات به ميدان آمده بود تا منطقه از دست داده را پس بگيرد.
انفجارهاي پي در پي از دريچه منشور «پي ام پي» ديده ميشد، زمين ميلرزيد و انفجارها تعادل ماشين آهني را برهم ميزد. اگر با تويوتا آمده بوديم كه ديگر پايمان به خط نميرسيد. در يك قدمي مرگ و شهادت بوديم و نفسها در سينه حبس شده بود و ذكر ميگفتيم و استغفار ميكرديم. خودمان را دربست به خدا سپرده بوديم.
به جايي رسيديم كه ديگر امكان جلو رفتن نبود. گفتند «ديگه اين آخر خطه! پياده شيد» با دلهره پياده شديم. جايي را نميشناختيم سراغ «شاه حسيني»را گرفتيم. كمي جلوتر بود. به سمت سنگر و محور مربوطه رفتيم. خمپاره همچنان ميآمد و مرتب مجروح به عقب منتقل ميشد. از چيزي كه خبر نبود، نيروهاي تازه نفس بود.
خيال ميكرديم يك لشكر و گردان پشت خط داريم؛ ولي به بچهها كه رسيديم با تعجب ديديم تمام آدمها با خود ما روي هم ميشويم 20 نفر! ديديم با اين وضعيت كمبود نيرو نميشود فقط عكس و فيلم گرفت. بايد آستين بالا زد و كمك كرد. اين جا بود كه آقا سعيد به طور خودجوش مديريت صحنه عكاسي را به دست گرفت و گفت «يه دوربين نوبتي بچرخه فيلمبرداري كنه، بقيه بچهها كمك كنند» چارهاي نبود بايد مسلح ميشديم و ميجنگيديم.
شاه حسيني، فرمانده خط آدم عجيبي بود؛ بيشتر از همه خطر ميكرد و دائم سركشي ميكرد و به بچهها روحيه ميداد. آن روز از صبح تا ساعت 5 بعداز ظهر درگير بودند؛ بعد كم كم آتش سبك شد- حدود 10 دقيقه - ديدم سعيد آمد و گفت «اولاً از فيلم و عكس غافل نشيد! در ثاني سريع شروع كنيد به سنگر كندن و جان پناه درست كردن، اين آرام شدن موقتي، آرامش قبل از طوفان است».
شروع كرديم به كندن سنگر به اصطلاح روباهي كه گودي آن تا زير زانو بود؛ مشغول كار بوديم كه ديديم فرمانده «اميني» و «اسفندياري» آمدند و رفتند بالاي خاكريز سنگر ما نشستند، مشغول بررسي منطقه و محور شدند. بالاي خاكريز سنگر ما نشستند ، مشغول بررسي منطقه و محور شدند. شنيديم كه پور احمد گفت «ببين چه جهنمي يه....!» اميني گفت «ولي جهنمش قشنگه!»
هر لحظه منتظر اتفاقي بوديم. باطري دوربين فيلمبرداري تمام شده بود. نگران شديم، حجم آتش و انفجار لحظه به لحظه شديدتر ميشد.
با انفجار خمپاره 82 كنار بچهها يك مرتبه همه جا زير و رو شد، آن لحظه دنيا جلوي چشمم تاريك شد. همه جا را سياه ميديدم؛ سعيد با نگراني تكانم داد و بعد براي اينكه شوك بدهد محكم به پشتم زد، صدايي شنيدم كه ميگفت «زندهاي؟» كمي كه دود و غبار پراكنده شد به خودم آمدم و ديدم هر كس يك طرفي افتاده در حال جان دادن است.

سعيد داد زد «گوني بياريد رو شهيد بكشيم»؛ يك لحظه خانوادهاش آمد جلوي چشمم، انگار صداي وجدانم بود كه نهيب ميزد، «دوربين رو بردار عكس بگير....» به دنبال دوربين گشتم زير خاك بود! گوشه بند آن را گرفتم و از زير خاك كشيدم بيرون، لنزش را تميز كردم و بدون دقت، در واقع چشم بسته از چهره آرام شهيد «اميني» عكس گرفتم.
اينكه عكس اينگونه واضح و شفاف از آب در آمد، عنايت و لطف خدا بود و وجود آن گوهرهاي نابي كه به خدا و ائمه(ع) متصل بودند.
*دهباشي را ميديدم كه در حال جان دادن با «نايش» ذكر ميگفت
دومين خاطره از سه راهي شهادت، قضيه آتش گرفتن ماشين «حاجي بخشي» است؛ آن وقتي كه موشك كاتيوشا به ماشين خورد، دو جانباز صندلي عقب نشسته بودند و حاج بخشي و دهباشي هم جلو، به محض انفجار و آتش گرفتن ماشين، موج انفجار حاج بخشي را به بيرون پرتاب كرد و بقيه درآتش سوختند.
به خاطر شدت حرارت شعلهها نزديك شدن به آن ممكن نبود و تلاش براي نجات آنها به جايي نرسيد از من در آن لحظه جز عكس گرفتن كاري ساخته نبود. عكس و سند جنايت دشمن متجاوزي كه بايد در تاريخ ميماند و نسل آينده بر مظلوميت و حقانيت ملت ما گواهي ميداد.
دهباشي را ميديدم كه در حال جان دادن با «نايش» ذكر ميگفت و حاج بخشي دو دستي بر سرش ميزد و يا حسين ميگفت.
*«امشب من ماهي رو ميخورم و فردا اين ماهي منو!»
در قضيه خليج و درگيري با ناو آمريكايي، بچهها رزم جانانهاي با آنها داشتند كه متأسفانه خوب پوشش خبري داده نشد. بچهها چنان درسي به آنها دادند كه تا ابد فراموش نخواهند كرد.
در آن واقعه 4فروند هليكوپترشان را زدند؛ آمريكاييها اول منكر شدند و بعد گفتند «دو تا گشت هوايي به هم خوردند و يكي نقص فني پيدا كرد و چهارمي را ايرانيها زدند»؛ در آن مصاف رو در رو، «مهدوي» و «بيژن توسلي» شركت داشتند كه ماجراي آن در فيلم 6 قسمتي تحت عنوان «ستارههاي آسمان گمنامي» در سال 71 از تلويزيون پخش شد.
خاطره قشنگي از شهيد توسلي و مادرش دارم، پس از شهادت او براي تهيه قسمتهايي از فيلم به خانه آنها در «تنگستان» دزفول رفتيم، مادرش تعريف ميكرد كه بيژن معمولاً دير به منزل ميآمد و هر وقت هم كه ميآمد چون خيلي ماهي دوست داشت برايش ماهي سرخ ميكردم.
روز آخر هم كه شنيدم پسرم داره ميياد خونه، رفتم ماهي تهيه كردم تا برايش سرخ كنم. مادر ميگفت: به بيژن گفتم «خسته نباشي، برات ماهي درست كردم» بيژن هم تبسمي كرد و گفت «امشب من ماهي رو ميخورم و فردا اين ماهي منو ميخوره!؟»
مادر ميگفت «من متوجه حرفش نشدم؛ همان شب، عمليات شد و 11 نفر با آمريكاييها درگير شدند. 3نفر اسير شدند و 8 نفر در آبهاي خليج فارس، طعمه كوسه و ماهي شدند! كه بيژن يكي از آنها بود.
این وبلاگ با موضوعی در زمینه اطلاعات عمومی و سرگرمیهای سالم درخدمت دوستان عزیز می باشد در این وبلاگ به یاری خداوند متعال در حد توان از انتشار مواردی که خلاف اخلاق و شرع است خودداری می گردد.